از اشک و بُغض و حاجت خبری نیست. تنها برای خودم و برای دیدن نور این خانه آمده ام.
به همصحبتی و همدلی این همه زائر، محتاج بودم و به دیدن پرنده هایی که اینجا هرثانیه را آزادند.
امام رضا جان! آمده ام بگویم به بهار اسباب کشی کرده ایم و من هنوز همان دست بر سینه ای هستم که هرگز سیر نمی شود از خواندن تان. آدمی که در خانه تان دیگر خودش را یادش نمی آید.
دوست دارم باز سرِ حرف را با شما باز کنم تا خورشید و ماه فراموشم شود، شب و روز. تا بشود دوباره در ابدیت تان، آرام بگیرم.
از راهی دور آمده ام و نمی خواهم امروز، جز دیدن بگویم. جز از کلماتی که می دانند چقدر از همیشه سربه راه تر و خواهان ترم.
نظر شما