بعد فارغ التحصیلی، اولی بدو بدوکنان از این طرف به آن طرف که شغلی درخور و آبرومند پیدا کند و دومی، با جوازش یک دار قالی آورد توی خانه و دست یک قالیباف دیگر را هم گرفت و نشاند پای نخ و نقشه و طرح.
اولی تا تقلایش را برای پیداکردن منبع درآمدی بزند و نفسی چاق کند، دومی، نخستین قالی مشترکشان را بافتند و از سقف قیچی کردند و بردند بازار.
به این ترتیب قصه اولی، دو سالی شد بی ثمر گشتن و هیچ نیافتن و قصه دومی اما به مدد مدرک و مهارت، شد داستان چهار قالیباف که صدای کوبشِ رج هایشان، دارها را می تکاند و چشمان دخترک لیسانسه ای را که روی دو ستون محکم، خشت هایش را بنا کرد.
یک روز دومی به شماره اولی زنگ زد و گفت: اگر هنوز جایی مشغول نشده، برای حسابدار پاره وقت شدن، برنامه ریزی کند؛ یعنی بروند برای دوره آموزشی این رشته. برای تخصصی که کارگاه دوست پدرش قرار است به 2 نفر واجد شرایط، کاری بدهد.
اولی با پوزخند جواب داد: معلوم نیست در چه هپروتی سیر می کنی...! با مدرک مهندسی، قالیباف شده ای و با دوسال تار و پود کردن، حالا هم که سرت زده درس حساب و کتاب بخوانی و بروی عددهای ریز و درشت از هم سوا کنی.
دومی لبخند زنان گفت: خدا را چه دیدی، شاید باز ادامه تحصیل هم دادم... تنبلی نکن. راه و رسم بیکار نماندن قبلاً مدرک بود دوست خوبم! اما حالا باید درهای دیگر ورود به بازار کار را پیدا کنی و بکوبی.
دخترجان! شش سال است که می گویم؛ تحصیلِ فن.
نظر شما