از قبل گفته بودند که با او حرف بزنم و آرامش کنم و مفصل بگویم این طور و آن طور است و اصلاً غُصه نخور و از این دست حرف ها. اما انگار در این وضعیت خودم به یک روان پزشک اورژانسی احتیاج پیدا کرده ام.
پنج نفس عمیق می کشم و گوشی ام را از کیف دستی ام بیرون می آورم و می گویم: مامان جان...
همه مبهوت رفتارم شده اند. و با چشم هایشان می گویند: خدا به خیر کند... یک مجنون دیگر...
بعد احوالپرسی مختصر، کاملاً جدی آنطور که همه مخصوصاً شازده فریدمان بشنود می گویم: عزیزجان! اینجا یک قُلدر بداخلاق داریم که ژست پزشکی اش نگرفته حالا باید برود قاطی یک مُشت داروساز. پس به این نتیجه رسیده خیلی عُنُق و بدجنس با ما معاشرت کند و با نگاهش، عمه های گُلش را قورت دهد.
شما چه دستوری می فرمائید برویم یا بمانیم و آنقدر کتکش بزنیم که پزشکی از سرش بیفتد!؟
مادر، پشت تلفن ساکت است اما خانه دیگر از سکوت درآمده و پوزخندی هم نشسته گوشه لب فرید.
با دیدن همان تغییر اندک، انرژی می گیرم و با صلابت بیشتری ادامه می دهم: باشد قهر می کنیم و می رویم و این داروسازِ اخمو و طلبکار را با دوستان مجازی اش تنها می گذاریم.
که مادرم می گوید: نازنینم به فرید جان بگو عزیز و آقاجان! دلشان برای فریدِ خوشحال ضعف می کند. بگو بندناف پزشکی را ببر، آقای داروساز!
بگو عزیز می گوید: غصه بخورم اینور دنیا یا او دستپخت خودش را با اعتماد به نفس می پذیرد!؟
که فرید گردن کج می کند که "عمه، از راهکارهای احساسی ات متنفرم" و از دماغ فیل افتادگی مزمن اش را می گذارد کنار و گوشی را از دستم می قاپد.
نظر شما