قدس آنلاین - رقیه توسلی: می آیند ویلا، نشان تان می دهند، ده ساله، نُه ساله هایی که بزرگانه حرف می زنند و دستانِ زُمخت دارند و چشم هایی که اثری از شیطنت کودکانه آنجا پیدا نیست...
بچه های خرجی دربیاور مازندران و گیلان، سلام و علیک هایشان هم، خاص است. می گویند: خاخور و بِرار، تِی فدا... قابل نِدارنِ... اَمه میمان...
هشت ساله هایی اینجا دارد که پول شمردن شان، تکان دهنده است. عین پدرها اسکناس می شمارند. در حاشیه جاده، همنشین بلال ها و مرکبات اند و با زبانِ ترازو و کیلو، چک و چانه می زنند و گاهی می گویند: بفرما داداش خوب. انگار مهمان مایی...
اینجا در شهرهای ساحلی، فرزندان کار کم نیستند. تمشک و قارچ و پونه بدست ها. کلاه به سرهایی که سخت و عاشقانه، حرفه شان را دوست دارند. گپ نزدن با مسافران را. سِیر کردن در روز و شب هایی که تحکم شان می کند، بدوند و باز بدوند و باز...
اینجا شمال فریبا و پُر عشوه و کرشمه است. با چای های آتشی که پسران و دخترانِ مهربان دَم می کنند... با نان های محلی که آفتاب سوخته ترین دست های کم سن و سال، تعارف تان می زنند...
پی نوشت ۱: به امید روزی که همه ی کودکان این کره ی خاکی، تنها بدوند و دلپذیرانه بازی کنند و کیفور شوند و هیچ شش – هفت ساله ای ناگزیر نباشد نازِ بزرگسالی را بکشد برای یک بسته فلفل سبز بیشتر...
پی نوشت ۲: آفتاب مرداد، بی اَمان است؛ لطفاً کودکان مظلوم کار را در سیاحت تان بیشتر دوست داشته باشید.
نظر شما