مردم زینب نوروزی نمونه تمام و کمال یک زن بلوچ است، آرام، مظلوم و سرشار از هنر بیمانندی که همه وسیلهاش یک نخ و سوزن و تکهای پارچه است. او را بیش از هر چیز به نام عمهاش میشناسند. حق هم همین است؛ چرا که او ۹ ساله بوده که عمهاش مهتاب، مشهورترین سوزندوز بلوچ، سوزن و پارچه به دستش داده تا تمام آنچه از هنر زنان بلوچ بر جای مانده را بر پارچه نقش کند. او در روستای قاسمآباد زندگی میکند؛ روستایی در هفت کیلومتری بمپور بلوچستان که بیش از هر چیزی میتواند لقب «بیآب و علف» را به آن پیوست کرد؛ سرزمینی خشک اما به تعبیر زینب نوروزی با «خاکی گیرا» که دهها زن هنرمند همچون او را در خود جای داده.
زینب نوروزی، امروز همچون عمهاش مهتاب، سوزندوز ماهر و با تجربهای است. او علاوه بر این نخستین دختر قاسمآبادی بوده که به شهر رفته و در دانشگاه درس خوانده، خودش در اینباره میگوید: «من اولین دختر در روستایمان بودم که دانشگاه قبول شدم. وضع مالی ما، نه خوب بود و نه بد. کل حساب بانکی من، آن زمان ۶۰ هزارتومان بود، اما مهتاب از من حمایت کرد. خاطرم هست وقتی برای ثبتنام با مهتاب به دانشگاه رفتیم، آن قدر کار اداری ما طول کشید که داشتم پشیمان میشدم و مرتب به مهتاب میگفتم: بیا برویم؛ من نمیخواهم بیایم اینجا درس بخوانم. او هم عصبانی شد و گفت: درس نخوانی که چه کنی؟ که راه مرا ادامه بدهی؟ راه من را هرموقع که بخواهی میتوانی ادامه دهی، اما الان باید درس بخوانی.»
زینب به دانشگاه میرود و درس میخواند. سال ۱۳۸۳، درس و دانشگاه به پایان میرسد و برادرزاده مشهورترین سوزندوز بلوچ به روستایشان برمیگردد و میبیند که قاسم آباد، جولانگاه دلالان شده است. زینب هم، مادر خود را از دست داده و دل و دماغ کار کردن ندارد. سه سال زمان میبرد تا او خود را جمع و جور کند و به این نتیجه برسد که باید کاری بکند تا بیش از این زنان و دختران سوزندوز بلوچ از سوی دلالان استثمار نشوند و به حق خود برسند. پاییز سال ۱۳۸۶، فرهنگستان هنر از مهتاب دعوت و از او قدردانی میکند؛ زینب هم در سفر به تهران و حضور در همایشی که به همت فرهنگستان هنر ترتیب داده شده، عمه خود را همراهی میکند و برخورد مسئولان وقت فرهنگستان موجب میشود که زینب در تصمیم خود مصممتر شود و زنان و دختران روستا را جمع کند و از آنان بخواهد تا هنر خود را جدی بگیرند و از حق خود دفاع کنند. نتیجه اینکه امروز زینب، زمینی را که از عمهاش مهتاب به یادگار مانده، به کتابخانه تبدیل کرده و یک اتاق از این فضای کوچک، حکم آموزشگاه را دارد تا او کلی زن و دختر بلوچ را دور خود جمع کند و به آنها سوزندوزی یاد بدهد. غیر از این او گهگاه به تهران میآید و دوختههای زنان بلوچ را برای نمایش و فروش همراه خود میآورد.
■ زندگی بعد از مهتاب
مهتاب، پیرزن بلوچی که حامی و تمام زندگی زینب بود، سال ۹۱ از دنیا رفت. اما این زینب بود که نگذاشت میراث نسل به نسل زنان و دختران بلوچ از بین برود. زینب از ته قلبش عاشق روستا و مردمانش است. هیچ وقت به زندگی بیرون از قاسم آباد بمپور فکر نکرده است. وقتی از زندگی در آنجا حرف میزند، پوزخندی میزند و با لحن خاصی که انگار در ته ذهنش تصور میکند که هیچ شهرنشینی حسی که من به روستایم دارم را نخواهد فهمید، میگوید: «موقعیت زندگی در شهرهای دیگر را داشتم، اما دوست ندارم از اینجا بروم. من عاشق روستای خودم هستم. هیچ کسی نمیتواند اینجا دوام بیاورد. همه میگویند اینجا همهاش گرد و خاک است، امکاناتی ندارد ولی من دلم به آب و خاک اینجا بسته است. تمام وجودم ریشه در خاک بمپور دارد.»
حامی زنان بلوچ
زینب در قاسمآباد بمپور به دنیا آمده و بزرگ شده، همینجا کنار دست عمهاش سوزندوزی یاد گرفته است و همینجا هم برای زنان روستایش کار درست کرده است. قاسم آباد روستایی کوچک است، در دل سیستان و بلوچستان، نزدیک به ایرانشهر. زینب میگوید: «اینجا در تمام سالهای زندگیام تغییر زیادی نکرده. چیزی ندارد. چند وقتی است که راه روستا را درست کردهاند. اینجا سوت و کور است، اما من همین سکوت را دوست دارم.»
فروتنی خاصی در صدایش دارد، آرام و با وقار حرف میزند. تمام همَ و غمش زنان بلوچ است. میگوید: «آرزویی ندارم جز اینکه کاری کنم که سوزندوزی بلوچی فراموش نشود.» این همان آرزویی است که ۱۰سال پیش که نخستین گام را برای احیای سوزندوزی برداشت، با خود داشت: «زنان بلوچ بسیارزحمت کش هستند، اگر بیمه و کار آنها را درست کنم، انگار به همه چیز رسیدهام. سبک میشوم و دیگر آرزویی نخواهم داشت.»
■ کارگاه ۱۵۰نفری
دختر سوزندوزی که پا به پای عمهاش سوزندوزی میکرد و به قصهها و خاطرات شیرین او گوش میداد، حالا کارش را گسترش داده و ۱۵۰ زن زیر دستش کار میکنند. کارش را تنها با ۳۵ نفر شروع کرد، اما امید دارد که این تعداد را بتواند به بیش از ۲۰۰ نفر برساند. زینب میگوید، زنان بلوچ از کودکی شروع به سوزندوزی میکنند و تا آن روزی که سوی چشمانشان نرفته باشد و کمردرد و دست درد به سراغشان نیامده باشد، روز و شب کار میکنند. او میگوید، در میان زنانی که همراه او کار میکنند حتی زنان ۷۰ یا ۸۰ سالهای هستند که هنوز توان کار کردن دارند و با عشق سوزن را به تار و پود پارچه فرو میکنند.
او پارچه و نخ را از بازار میخرد و به یک یک زنان تحویل میدهد. زنان هم لابه لای کارهای خانه شبها زیر نور چراغی کوچک و حتی در کوچکترین زمانی که میان کارهای روزانه پیدا کنند، سوزن به دست میگیرند و برجان پارچه میزنند. او میگوید: «قدیمترها پارچهها ایرانی بود در همین سیستان نخ میریسیدند و رنگ میکردند و پارچه میبافتند. پارچهها همه از الیاف طبیعی بود، اما الان پارچهها را از جای دیگری میآورند و نخها هم از پاکستان میآید. نخها دیگر طبیعی و ابریشمی نیست، الیاف دارند اما با این حال تنها مواد موجود در بازار همینهاست.»
■ سوزن دوزهایی که حمایت نمیشوند
یکی از مشکلات اساسی سوزندوزها، آنگونه که زینب نوروزی میگوید تهیه مواد اولیه است: «هم پارچه گران است و هم نخ. رنگهای طبیعی، جای خود را به رنگهای شیمیایی دادهاند. روزگاری سوزندوزها به زاهدان میرفتند و از اداره میراث فرهنگی زاهدان، پارچه میگرفتند؛ حالا همه آن پارچهها در انبار تلنبار شده و خاک میخورد اما کسی نیست تا آنها را در اختیار زنان سیستان و بلوچستان بگذارد تا هم برای آنها کارآفرینی کند هم از فقر و نداریشان بکاهد.»
■ دهِ بدون کدخدا
البته همه چیز در تهیه مواد اولیه خلاصه نمیشود. زینب، گلایههای خود را اینگونه ادامه میدهد: «ده بدون کدخدا دیدهای؟ سوزندوزی، بی کدخدا باقی مانده؛ امروز، هر که از راه رسیده، شروع به سوزندوزی کرده، بی آنکه بداند شیوههای اصیل و سنتی سوزندوزی کدام است. دلالان، نه تنها بازار که تولید و دوخت را هم در دست
گرفتهاند.» از زینب درباره کارهای ماشینی میپرسی که از افغانستان و پاکستان میآیند و مدتهاست بازار سیستان و بلوچستان را پر کردهاند و او در پاسخ میگوید: «واقعیت این است که همه زنان نمیتوانند، لباسی بدوزند که در آن از نقشهای اصیل استفاده شده و دستدوز است. بیشک، کسانی که توان مالی چندانی ندارند به سمت کارهای ماشینی میروند و هیچکدام از این کارها، رقیب سوزندوزیهای دستی نیستند آنچه ما را آزار میدهد وجود کارهای دستدوز زنان افغان با کیفیت و قیمت پایین و ظاهر فریبنده است.»
■ آرزوی زینب فراموش نشدن است
بزرگترین آرزوی زینب نوروزی این است که هیچوقت، یک زن بلوچ که عمر و چشمش را پای سوزندوزی میگذارد، فراموش نشود و این انگیزه و اشتیاق در نسلهای بعد هم وجود داشته باشد.
او دلش میخواهد کودکان و نوجوانان بلوچ، سوزندوزی بیاموزند و آنقدر درآمدی که از راه این هنر بهدست میآورند خوب باشد که حتی از ذهنشان نگذرد سوزندوزی را کنار بگذارند. زینب دلش میخواهد روستای کوچکش، قاسم آباد که زادگاه مشهورترین سوزندوز بلوچ هم بوده به پایتخت سوزندوزی کشور تبدیل شود و مردمش، شرایط بهتری داشته
باشند.
انتهای پیام/
نظر شما