رقیه توسلی/
جمعه است. ساعت از 10گذشته. گوشهای کتاب میخوانم.
میخوانم: «دست مردان به درد دست دادن، چکاندن ماشه تفنگ، نجاری و امضا میخورد. اما به دستان زنان به گونهای دیگر باید نگاه کرد. آن زمان که کره روی نان میمالند و شانه میکشند بر مو...».
تأمل کنان «هاینریش بُل» را متصور میشوم. دستهای نویسنده مذکر آلمانیاش را. و رادار ذهنم میچرخد. برادرخان وقت شستن دست و صورت عزیز در نظرم میآید، فرید که جمعهها با اکیپی از دستهای مردانه میروند تور زبالهبرداری از طبیعت و آقاجان که گشاده رو میایستاد پای سینک و ظرف میشست.
در گیر و دار کتاب «عقاید یک دلقک»ام که ناگهان همه طنّازی اردیبهشت و کتری خوش الحان یکجا دود میشود میرود هوا. جز جیغ و شیون از پنجره نیمه باز نمیریزد توی نشیمن.
سُستتر از آنم که برخیزم. ندیده میفهمم چه شده. یعنی صداها باخبرم میکنند. ضجّههای زنِ تنها. خیابان خلوت. گاز پر کردنهای یک موتورسیکلت.
لابهلای فریادها، صدای آشنای آقای همسر را هم میشنوم که سر از خیابان درآورده انگار.
زن دزد زده دارد میان جمعیت داد میکشد: کیف دستیاش را یک زن قاپید.
و با شوک میگوید: خیرندیدهها! مدارک مردم پیشم بود. به سارقان التماس کردم محض رضای خدا، اسناد و کیف را چند خیابان بالاتر بیندازند دور.
میروم کنار پنجره. کسی نیست. بیتردید همسایهها زن را برای پیدا کردن کیفش همراهی کردهاند تا دورترها. بلکه ببینند نصف ارزنی آیا هنوز شرف مانده برای دست کجها یا خیر؟
بی تاب توی خانه راه میروم. ساعت نزدیک به 12 را نشان میدهد. به همین سادگی صبح تعطیل ته میکشد بدون اینکه از ماراتن باند کیف زن و عقاید یک دلقک در لایههای پنهان سرم چیزی بداند.
هر چه پنجره را باز میکنم باز مارش گلاویز شدن خانوم مالباخته و راهزنها از نشیمن نمیرود بیرون. رنگ خیابانمان عوض شده اما عابران بیخبر چه میدانند؟
کاش چادر به کمر میبستم و شلنگ میکشاندم تا روی ردپای غارتگرها آب میگرفتم. روی تجاوز به حریمی که اتفاق افتاد. اما نمیشود. نباید به وسواس دامن بزنم.
نرسیده به ظهر بالاخره آقای همسر با این جمله از در میآید تو: «بخش هشت» را خوردیم، کیفی در کار نبود.
تار مو: آقای بُل! به نظرم دستها را به مؤنث و مذکر تقسیم نکنیم، دستها تربیت شدنیاند.
دعا: ان شاءالله هیچ بنی بشری هرگز گذرش به این کلمات سیاه نیفتد. به اعتیاد، طرّار، لقمه حرام!
نظر شما