رقیه توسلی/
«... حسابی پشتش باد خورده... یعنی خیردیده اجازه نداد چند هفته بگذره بعد بیفته به نِق نِق... آخه کیه که چهارمین روز بگه بس نیست؟ چقد دیگه باید درس بخونم؟ فسقل خانوم! تازه تهدیدم کرد که امروز هیچی تغذیه نمیخورم. چون تو مادر خوبی نیستی و فرق بچهِ خسته و غیرخسته رو نمیدونی... زورگویی»!
خواهری به اینجای صحبت که میرسد خم میشود روی دسته ترهها و نعناعها و با ولوم پایین میگوید: قوطی غذاشو نبرد با خودش. از کولهاش درآورد گذاشت رو جاکفشی. ماشاالله! از هر رفتارش یه خنجر میاد بیرون. دختر تربیت کردم جواهر.
بغضش از کادر که میزند بیرون، مثل همیشه ماله را برمی دارم و پادرمیان میشوم. نصف طرف او، مابقی سمتِ گل ترمه.
بعدِ پاک کردن سبزیها بیمعطلی شال و کلاه میکند برود مدرسه تا دخترش بی ناشتایی نماند.
آنوقت من و «آبان» که فاتحانه شانه صورتی دستش گرفته، میرویم سروقت عزیز... دندانههای چوبی در موهای سفید و طلایی که به پیش میروند، یاد پاییزهای گذشته میافتم... یاد هفت هشت سالگی... سالهایی که میگفتند گسترین صبحها را ساختم برای اهالی خانه چون اهل داشتن موهای شانه خورده، بیدارشدن 6 صبحی و مشق نوشتن نبودم.
تندتند تصویر آن دورها چیده میشود توی سرم. یاد عزیز که نه لب ورمیچید، نه داد و فغان میکرد، نه تنبیه در مرامش بود. فقط خودش را میزد به نشنیدن و صبوری و هربار مثل سرمشق خانوم معلم دمِ گوشم میگفت: میدونم دخترم اشتباهاتشو دوست نداره. میدونم که چقدر مهربون و عاقله.
تا به خودم بیایم جای «آبان» و «عزیز» عوض میشود و اینبار مادربزرگ است که دارد سر نوه را آرام آرام شانه میکشد.
حالا که عمیق میشوم میبینم پاییز واقعاً قدّ همه فصلها، جادو و «اَجی مجی لاترجی» دارد و قصههای بهدردبخور... اصلاً در ذات قشنگش است که آدم را هی دنبال سرش بکشاند این سو و آن سو... ببرد به جاهای اصیل و خواستنی... مثلاً تا بهشت... بهشتی که آدمهای مهربان سرپایش میکنند... بهشتی که آنجا نوه و مادربزرگ همبازی میشوند و دیگر آلزایمر معنایی ندارد... بهشتی که مادری خنجرخورده، سر زنگ تفریح دخترکش، مدرسه است... آنجا که بخار قابلمه قیمه، عمهای را هم اگر کباب کند تا نیم ساعت بعد پُماد سوختگی زنگ در را میزند. دختری به نام «آفرینش» زنگ در را میزند.
نظر شما