از پشت تلفن که صدایش را، لحن کلامش را، سرزندگیاش را و محبتش را شنیدم، انگار مادری است ۴۰ و اندی ساله که نزدیک است دخترهایش را شوهر دهد یا پسرهایش را داماد کند. شور زندگی، اُمید و صفا در کلامش موج میزد. مشتاقتر شدم به دیدنش. گفت: «تا حوالی ساعت پنج عصر کلاس دارم، میتوانی بعدش بیایی؟»
تا از رشت به شهر زیبای انزلی برسم و سر و گوشم را به خانههای قدیمی و رنگارنگ لب دریا بجنبانم و توی شلوغی این شهر بندری مقصد را پیدا کنم از موعد قرارمان هم آن طرفتر رفت.
همدیگر را ندیده بودیم و وقتی بانو به استقبالم آمد، به این طرف و آن طرف نگاه میکردم تا مخاطبم را پیدا کنم. خودش نزدیکتر شد و از تجهیزات مصاحبهای که در دست داشتم من را شناخت. الحمدالله پیدایش کردم اما تصورم با آنچه دیدم بسیار متفاوت بود.
بانویی میانسالتر از تصورم، خوشتیپتر و به مراتب زیباتر. مادری بود برای خودش. اما دیگر مادربزرگ هم شده بود گویا. پشت سر مادر بزرگ مهربان شروع به قدم زدن کردم.
صدایش دلنشین و مهربانیاش غیرقابل وصف بود. انتظارم از یک بانوی کارآفرین و موفقی که خیلیها نه فقط در گیلان که در ایران هم او را میشناسند و میزبان فرستاده آقای رئیس جمهور شده، یک مجتمع شیک و بزرگ و پُر زرق و برق؛ مثل این کارآفرینهای لاکچری و سخنرانان انگیزشی و موفقیتطور بود.
اما آنچه روبرویم یافتم یک آموزشگاه کوچک و ساده و حیاط دلانگیزی با گلهای پِتوس و شمعدانیهایی بود که به دستان مادری گیلانی این اندازه زیبا به نظر میرسید. اولین درسم را همینجا گرفتم: "هرچه سادهتر زیباتر. موفقیت در عین سادگی و سادهزیستی به دست میآید" هم نام مادر سادات است این بانوی زیبای انزلیچی؛ فاطمه خانم یا مامانفاطمه بچههای انزلی است. همان قدر که یک مادر برای آموختن فرزندش وقت میگذارد، وقت میگذاشت برای هنرجویانی که «بچههای من» صدایشان میکرد. الفبای مادرانه بانو فاطمه کامیاب کارآفرینی است که حرفهاش را نزدیک به ۵۰ سال پیش آغاز کرده. حرفهاش هنری است زنانه و مادرانه که مامان فاطمه قصه ما از دستان مادرش این هنر را به ارث برده است. علاوه بر هنر خیاطی و طراحی لباس کارهای دستی هم میکند و نزدیک به دو سه سال است که دستی در هنرهای دستی گیلانی مانند قالیبافی، گلیمبافی، عروسکبافی و کارهای سنتی و دستی هم دارد. از هر انگشتش یک هنر میبارد ماشاالله ... نونهالی ۱۲ ساله بود که با مشاهده هنر دستان مادر علاقه به خیاطی را در خودش کشف کرد و به گفته خودش نخستین و بهترین مشوقش مادرش بود. میگفت: «الفبای خیاطی را از مادرم یاد گرفتم و حالا که هم خیاط و طراح لباس هستم و برای خودم شاگردانی دارم و در کشور به عنوان کارآفرین برتر شناخته شدم، همه را مدیون آن مهر مادری هستم.» یک ازدواج عاشقانه مادرِ ایرانی همیشه حامی و یاور دخترش است. چه در زمان تجرد و چه در زمان تأهل؛ اما اگر در زمان تأهل همسفری حامی نداشته باشی چه میشود؟ آیا به همان رشد و سرفرازی که انتظارش را داشتی میرسی؟ الحمدالله بانوی کارآفرین گیلانی ما از این موهبت نیز بهره برد.
خانم کامیاب دومین مشوق اصلی خود برای رشد در زمینه کاریاش را همسرش معرفی کرد: «من شهریور ۱۳۴۹ ازدواج کردم و همسرم همیشه من را تشویق به این کار میکرد چون هم میتوانستم فعالیت اجتماعی داشته باشم و هم بالای سر فرزندانم باشم. او همواره پشتیبان و یار همیشه همراه من بود و در همه مراحل حمایتم میکرد و به من راهکار نشان میداد.» از دست دادن یک امانت! همسر این مادر مهربان سرهنگ نیروی دریایی بود و اکنون بازنشسته شده است. خانم کامیاب با لبخندی از رضایت بازنشستگی همسر را به نفع خود میداند و دلیلش را این گونه بیان میکند: «من یک دختر ناتوان جسمی دارم که نیاز به مراقبت و رسیدگی دارد و اکنون تمام کارهای او را همسرم انجام میدهد. دختر دیگرم ازدواج کرده و معاون مدرسه است و الحمدالله کار و زندگی خودش را دارد. پسری دریانورد نیز داشتم که متأسفانه در کشتی سکته قلبی کرد و به رحمت خدا رفت. او پسر بزرگ و تنها پسرم بود که سالهای پیش این امانت را به خدا بازگرداندم.» غم از دست دادن فرزند جوان، داغی است که هرگز از قلب مادر پاک نمیشود. فاطمه خانم هنوز وقتی از پسرش حرف میزند چشمهایش را حلقهای از مروارید اشک میپوشاند و پلکهایش سرخ میشود. لرزش صدایش را کنترل میکند تا ادامه حرفش را بگوید: «اندکی بعد از اینکه پسرم را از دست دادم با خودم گفتم که چه قدر میتوانم با رنجی که میکشم خانواده را عذاب دهم؟ من دو فرزند دیگر داشتم و باید به آنها هم میرسیدم.
باید برای آنها زندگی میکردم. پس شروع کردم و باز هم کارم را آغاز کردم. کار صنایع دستی را بعد از فوت پسرم آغاز کردم تا بتوانم با کارکردن بیشتر بعد از این غم سرپا بمانم.» از آموزش رایگان تا انفاق درست است که غم از دست دادن بزرگ است، اما وقتی تلاش کنی و توکل به خدا، او جور دیگری جبران میکند. خانم کامیاب که از سال ۱۳۷۵ علاوه بر خیاطی آموزش را نیز در برنامه کاری خود قرار داده، در حال حاضر تنها آموزشگاه برتر و درجه یک انزلی است و با دانشگاه علمی و کاربردی و پیام نور نیز همکاری دارد و این رشته را در آنجا نیز تدریس میکند.
این بانوی کارآفرین که چشمم کف پایش، حالا ۷۴ ساله شده، تاکنون به حدود ۲ هزار و ۱۰۰ نفر آموزش داده که شاید از این تعداد هزار نفرشان مشغول به کار هستند. البته از این بین ۵۰۰ نفر را به صورت رایگان آموزش داده و از این بابت خوشحال است: «گاهی پدر مادرها میآمدند و میگفتند وضع مالی خوبی ندارند و فرزندشان را میآوردند آموزش خیاطی ببیند تا بتواند در آینده کمک خرجشان باشد. همین امر موجب میشد به چنین افرادی آموزش رایگان دهم و برای اینکه کارآموز خجالت زده نشود، میگفتم پدرت آمد شهریه را حساب کرد. یا گاهی کسی میآمد و میگفت پول ندارم اما میخواهم خیاطی یاد بگیرم تا بتوانم کسب درآمدری داشته باشم. من هم میگفتم یاد بگیر و هر وقت دستت به جیبت رسید هزینهاش را پرداخت کن تا عزت نفسش حفظ شود.» بچههای فاطمه بانو هر وقت که از هنرجوهایش حرف میزند میگوید: "بچههای من" انگار همه را به یک چشم نگاه میکند و حالا که سن و سالی ازش گذشته حس مادری به همهشان دارد.
نگهداری از یک فرزند استثنائی و از دست دادن تک پسر خانواده ، کارهای خانه و آموزشگاه یک طرف؛ حالا فاطمه خانم تصمیم دیگری هم گرفته بود: «یکبار تعدادی از هنرمندانی که کار صنایع دستی انجام میدادند به من مراجعه کردند و کمک خواستند که چطور از این کار پول در بیاوردند؛ من هم پیش بزرگان شهر رفتم تا مشکلشان را حل کنم. یک مدرسهای برای نمایشگاه محصولات صنایع دستی انزلی برای هنرمندان این شهر گرفتم تا آثارشان را عرضه کنند، از این طریق خانومهایی که بیسرپرست یا بدسرپرست بودند یا وضع مالی خوبی نداشتند، توانستند آثارشان را عرضه کنند.» حالا بعد از گذشت ۲ سال کار و فعالیت در زمینه صنایع دستی؛ این مادر بزرگ مهربان در این حوزه ۱۷۴ زیر مجموعه دارد که به گفته خودش بیشترشان را از بین دست فروشان پیدا کرده، افرادی که محلی برای فروش محصولات خودشان نداشتند و حالا زیر سایه این مادربزرگ مهربان و دلسوز توانستهاند کارشان را رونق ببخشند. با اینکه محل نمایشگاه را اجاره کرده بود اما آن را رایگان در اختیار تولیدکنندگان میگذاشت. چون میدانست آنها توان پرداخت اجاره بها را ندارند: «گاهی میشد از جیب خودم پول میگذاشتم تا بتوانم از کار بچهها حمایت کنم، میدانستم که خدا حواسش هست و جوری دستمان را میگیرد.» کار در زمان ناآرامی کشور و قول آقای استاندار مادر فکر همه جا را میکند، حتی در اوج ناآرامیها! وقتی اوضاع کشور اندکی نابسامان شد، مامان فاطمه داشت با بچههایش فکر دیگری میکرد؛ به دیدن استاندار رفت و با همکاری بخش بانوان استانداری برای اولین بار در محوطه استانداری گیلان نمایشگاه صنایع دستی برپا کرد. دقیقاََ در اوج شلوغیها: «به همراه ۱۵ نفر در استانداری نمایشگاه زدیم تقریباََ همزمان با شلوغیهای کشور، تا ثابت کنیم میشود در همه حال کار کرد؛ بعد از آن استاندار قول داد جای بهتری در اختیار ما قرار دهد و حمایت بیشتری داشته باشد.» کف گیر ته دیگ و دست خدا به هر حال کارآفرین هم که باشی، دستت توی جیب خودت هم که باشد، میرسد روزی که امتحان شوی، شکست بخوری یا نا اُمید شوی. فاطمه بانوی قصه ما هم این روزها را تجربه کرده: «شده بود ماههایی که من زیاد هنرجو نداشتم یکی از راه میرسید و میگفت پول ندارم و من هم قبول میکردم رایگان به او آموزش دهم، همین که آن فرد میرفت دو سه نفر دیگه میآمدند و ثبت نام میکردند؛ من به خدا میگفتم که این از برکت شخصی بود او را فرستاده بودی؛ شاید من را آزمایش میکرد تا ببیند دست بندههایش را میگیرم یا نه. این اتفاق را بسیار در زندگی دیدم.» از جراحی قلب تا کارآفرینی در روستا خیلی از حرفهایمان گذشت اما هنوز با حوصله و لبخند و با نشاط و سرزندگی گرم صحبت است و جوابم را میدهد. تعجب میکنم حالا که تازه ۲ ماه از عمل جراحی قلب بازش گذشته خستگی به تن راه نمیدهد. پرسیدم وقتی در اتاق عمل بودید چه فکری بیشتر درگیرتان کرده بود: «خدا میداند که همش در فکر بچهها بودم، بچههای خودم نه هنرجویانم! میدانستم که بچههای خودم پدرشان بالای سرشان است، اما بچههای من الان چه میکنند؟ نکند از هم پاشیده باشند؟ این بچهها امیدشان بعد از خدا به من بود البته خودم نیز نگران کارشان بودم.»
مادر بزرگ مهربان گیلانی ما حتی بعد از این همه کار و تلاش خسته نشده، تازه به روستاها رفته تا روستاییانی که توان آمدن به شهر را ندارند را نیز دست به کار کند؛ دو سال در روستا رفت و آمد داشت و یک تولیدی آنجا راه انداخت و دست بچههای روستا را هم بند کرد. اما خب هر کار بزرگی مشکلات خاص خودش را دارد. بانو کامیاب هم گرچه هنوز یک تولیدی بزرگ در انزلی دارد اما با مشکلات سختی مواجه شد که او را تا آستانه ورشکستگی پیش برد: «در سال ۸۵ به علت اینکه از چین لباس وارد بازار شد، شاید بدون استثنا ۸۰ درصد از تولیدیها بابت ورود لباسهای چینی ورشکست شدند؛ حتی خود من نیز جزوشان بودم اما با کمک آموزشگاه توانستم خودم را بالا بکشم و خسارت را جبران کنم و بچههای تولیدی ما همچنان مشغول فعالیت هستند.» این بانوی کارآفرین معتقد است که در سالهای اخیر با حمایت دولت وضع برای کارهای تولیدی بهتر شده است: «تسهیلاتی که قبلاََ برای تولیدیها در نظر می گرفتند ۱۸ درصد بود هرگز تسهیلات چهار درصدی نداشتیم این امر برای تولیدیها بسیار خوب شده و بیشتر مورد استفاده کارآفرینها قرار میگیرد.»
یک دستی بدهی دو سه دستی پس میگیری! این مادرِ آموزگار خیاطی به جوانهایی که تازه میخواهند در این حرفه پا بگذارند تأکید دارد که نیاز روز را بسنجند و صبر و حوصله کنند چرا که هیچ موفقیتی یک شبه پدیدار نمیشود: «من وقتی میخواهم آموزشی به بچهها بدهم اگر سه ساعت کلاس داشته باشم، نیم ساعتش را به نصیحت کردن میگذرانم، از کارهای خودم برایشان میگویم. مثال میزنم تا درس بگیرد آنها هم استقبال میکنند همیشه میگویم روزی دست خداست؛ فکر نکنید اگر وقتی شما آموزشگاهی زدید یا کسب و کاری دایر کردید و کسی هم کنار دست شما این کار را کرد، اعتراض کنید خدا روزی رسان است و روزی هرکس را به اندازه خودش میدهد؛ نگویید فلانی آمد روزی ما را برید، چون چنین چیزی صحت ندارد. با هر دستی بدهی با دو سه دست دیگر میگیری.»
یک تجربه منحصر به فرد! / نابینایی که خیاط شد
یکی از دخترهای بانو کامیاب استثنائی بود و همین امر موجب شد تا بانو برای همکلاسیهای دخترش نیز مادری کند؛ به همین دلیل در مدرسه آنها یک شرکت تعاونی دایر کرد تا اقداماتی حمایتی برایشان انجام دهد. به چند نفر از همان بچههای استثنائی هم خیاطی آموخت و حالا در تلاش است تا با گرفتن تسهیلات کارهایشان را توسعه دهد. یکی از اتفاقاتی که بانو با هیجان و علاقه برایمان تعریف کرد، یک آموزش منحصر به فرد بود: «در طول دوران آموزش خودم برای اولین بار در دنیا به یک نابینای مطلق آموزش خیاطی دادم، یعنی او اصلا نمیدید و مطلق نابینا بود، در مخابرات اپراتور بود و کارش این بود که تلفنها را به اتاقها وصل کند و دیگر حفظ شده بود؛ مثل ماشیننویسهایی که نگاه نکرده کار میکنند او هم به کارش مسلط شده بود روزی آمد و گفت میخواهم دیپلم بگیرم و در مدرسه کارودانش درس میخوانم. پرسید میتوانم یاد بگیرم یا نه؟ من هم گفتم اگر بخواهی میتوانی، اما در حقیقت مستأصل بودم که چگونه به او آموزش دهم.»
پا در میانی امام زمان(عج) این بانوی نابینا قبل از آمدن به آموزشگاه خانم کامیاب به مسجد صاحبالزمان(عج) انزلی رفته بود تا از آقا بخواهد مشکلش را حل کند: «در انزلی ما یک چاه صاحبالزمان(عج) داریم. این خانم رفته بود آنجا و گفته بود یا صاحبالزمان(عج) در دل خانم کامیاب بینداز به من درس بدهد و همین حرفش باعث شد که من حرفی برای گفتن نداشته باشم و قبول کردم او را تحت آموزش قرار دهم. به او گفتم برو و دو روز دیگر بیا. وقتی رفت من هم بلافاصله سمت چاه صاحبالزمان (عج) رفتم به آقا گفتم همینجور که او را برای من فرستادی من را راهنمایی کن که چطور باید به او درس بدهم.» مادر مهربان و صبور ما با اینکه پذیرفته بود به این دختر خانم نابینا آموزش دهد اما نمیدانست از کجا باید شروع کرد ولی توکلش به خدا بود: «همان شب خواب دیدم که این خانم نشسته یک طرف میز و من هم در طرف دیگر میز، دستش را گرفتهام و یک ضبط صوت در میان ما قرار دارد. من صحبت میکنم و آن ضبط میکند و این خانم هم گوش میدهد و دستش را گرفتهام تا حس کند من کنارش نشستم و به او کمک میکنم کارهایی که میگویم را انجام دهد و خلاصه به هر سختی بود کمکش کردم و ۶ رشته خیاطی را به طور کامل یاد گرفت و در نهایت دیپلمش را گرفت.» حالا از آن روزها چند وقتی گذشته بود.
گویا آن خانم نابینا ازدواج کرد و صاحب اولاد شد؛ آموزگارش روزی او را با فرزندش در خیابان میبیند که لباسهای دوخته شده مادرشان را به تن کردهاند و از این بابت احساس خرسندی و رضایت دارد: «یادم هست از مسؤولان خواستم که از او امتحان خیاطی بگیرند تا مدرکش را بگیرد اما قبول نمیکردند، برای همین رفتم تهران تا از وزیر نامه بگیرم؛ بالاخره امتحان داد و وقتی کارشناسان برای امتحان آمده بودند از این اتفاق اشک میریختند که چطور یک نابینا به این خوبی خیاطی میکند و در نهایت با نمره ۱۹ قبول شد.»
از آبادان تا انزلی خانم کامیاب که از زندگی خودش رضایت کافی دارد. اکنون تمام اشتیاقش کمک به کسانی است که نیازمند یادگیری هستند، تا حدی که به آموزش رایگان بیشتر علاقه نشان میدهد. یکی از خاطراتی که از زمان جنگ دارد. مراقبت از یک دختر جنگ زده بود: «به دلیل شغل همسرم چندباری به استانهای دیگر رفتیم، زمان جنگ در آبادان بودیم، یک دختر جنگ زده در همسایگی ما بود که نزد اقوامش زندگی میکرد که من هر وقت به بهانههای مختلف برایش لباس میدوختم، آموزش خیاطی هم به او دادم، کمکش کردم و گفتم هر وقت دستت توی جیبت رفت پولم را پس بده؛ چهار یا پنج سالی از آن روزها گذشت. یک روز دخترم گفت برویم بلوار انزلی، از پلهها که داشتیم بالا میرفتیم خانمی ما را دید و گفت: «عه ایناهاش همان خانمی که میگفتم» فهمیدم همان دختر جنوبی است با همسرش که آمده بود من را پیدا کند و دو سه روزی در بلوار میماند تا بلکه مسیر من هم به آنجا بخورد و آن روز به خواست دخترم آنجا رفته بودیم. همسرش آمد و بعد از تشکر بخاطر حمایت از همسرش مقداری پول بابت بدهی گذشته همسرش به من داد. من هم گرفتم و دودستی تقدیمشان کردم و گفتم این هم هدیه ازدواجتان!»
حالا باید با کوله باری از تجربه و خاطره مادربزرگ را تنها میگذاشتم. البته فاطمه بانو تنها نمیماند. او بود و هنرجویانی که به قول خودش بچههایش بودند. او بود و همسری که پس از نیم قرن زندگی عاشقانه هنوز مرحم دردها و دلواپسیهای فاطمه خانم است. او مانده بود و هزار کار نکرده که به زعم خودش هنوز باید برای یاددادن تلاش کند و آموزش است که میتواند او را سرپا و شاداب نگه دارد. موقع خداحافظی شرمنده بودم که ساعتها خستهاش کردم، او جراحی قلب کرده بود و باید استراحت میکرد اما برخواست. اجازه نداد لبی تَر نکرده خداحافظی کنیم.
فکر کردم میخواهد برایمان چای بیاورد اما با روحیهای زیبا و وصف ناشدنی بلند شد و تعدادی فنجان سفالی زیبا جلویمان گذاشت و تعدادی هات چاکلت یا همان شکلات داغ که میگفت از نوشیدنیهای مورد علاقهاش است. لبخندی زدیم و این روحیه جوانش را تحسین کردیم و با خاطرهای لذت بخش که هنوز مزهاش زیر زبانم است و کولهباری از آموزهها و تجربهها انزلی را ترک کردیم.
فاطمه احمدی
نظر شما