پرده اول:
عصر عاشورا رسیده و دختری از خیمهها بیرون آماده است؛ با تعجب به اطرافش نگاه میکند و به خونهای جاری شده بر زمین خیره است؛ پیرمردی از راه رسید، شاید به این قصد که گوشوارههای او را بکشد اما او دردانه حسین (ع) بود و تا پیش از این جز عزت و احترام چیزی ندیده بود و نمیدانست قصد او چیست اما نگرانی در چشمهایش موج میزد و میگفت: آقا؛ عمو و پدرم را ندیدی؟ عمویم قد بلندی داشت و وقتی میخواست از خیمه برود، مشکی بر دست داشت؛ قول داده بود برایمان آب بیاورد اما نیامده، اگر او را دیدی بگو رقیه گفت آب نمیخواهم، بگو خودش بیاید کافی است.
پیرمرد پیش از این هم نام رقیه را شنیده بود و میدانست او دردانه حسین (ع) و نوه زهرا (س) است و بیمعطلی به سمت او حمله کرد تا گوشوارههایش را بکشد.
پرده دوم:
کاروان به راه افتاده بود و زینب (س) داغی سنگین بر دل داشت اما اکنون او فقط زینب (س) نبود؛ او در این لحظات باید نقش علمداری عباس (ع)، غیرت حسین (ع)، رشادت علیاکبر (ع)، شجاعت قاسم (ع) و.... را یکتنه ایفا میکرد و اجازه نمیداد زن و بچهها حس کنند دیگر حسینی نیست، عباس رفته و علیاکبر اربا اربا شده است.
در میان مسیر زینب (س) سراغ دردانه برادرش را میگیرد اما او را نمیبیند؛ زینبی که تا الآن کوه صبر و شجاعت بود، با نگرانی میدوید و رقیه را صدا میزد و از دور، کنار بوته خاری چهرهای آشنا دید؛ جلو رفت، میدانست قرار است بهانه پدر را بگیرد و زینب (س) پاسخی نداشت.
میدانست دلتنگ برادر شده اما نمیدانست چه بگوید و میدانست دلش برای بازی با عمو عباس تنگ شده اما چطور میگفت دیگر عباسی نیست که با تو بازی کند.
پرده سوم:
کاروان به شام رسیده و آلالله را در گوشهای از خرابه جای دادهاند؛ هر از چندگاهی از گوشه و کناری صدای نالهای بلند میشود و زینب سراسیمه به سمت آنها میرود تا مبادا یزیدیان از این صدای گریهها هلهله به راه بیندازند.
رقیه چند ساعتی را به گریه گذرانده بود و در نهایت به خواب رفته است؛ گریههای این سهساله خودش روضهای در خرابه به پا کرده و حالا که خوابیده بود، خیال زینب (س) راحت است اما ناگهان صدای گریه بلندی تنها را به لرزه انداخت؛ صدا آشنا بود و انگار رقیه بیدار شده است؛ بیتابتر از قبل بود و نوای «یا ابتا یا ابتا» دلشورهای عجیب بر دل زنان میاندازد.
پرده چهارم:
هرکاری میکنند آرام نمیشوود و انگار صدای هلهله از کاخ به گوش میرسد اما از جایی به بعد همه کلافه شده و کاری از دست کسی بر نمیآید و اینجا بود که خبر رسید رقیه را آرام کنید تا چیزی برای او بیاوریم؛ رقیه (س) میشنود و میگوید جز پدرم همهچیز برایم بیمعناست و آن فرستاده یزید بلند بلند میخندد و با پارچهای که در دست دارد در برابر رقیه مینشیند و حالا یک رقیه بود و پدر.
نمیدانست از اینکه آرزوی چند روزهاش برآورده شده خوشحال باشد یا...
زنان وقتی بدن کبود رقیه (س) را میبینند، بدنی که به پدر نشان میدهد؛ نوای یا علی (س) سر میدهند و حالا خرابه شام، دست کمی از کوچههای مدینه ندارد؛ همان لحظاتی که زهرا (س) هم پشت در علی (ع) را صدا میزد.
دیگر همه آنهایی که آنجا حضور دارند، در برابر رقیه (س) کم آوردهاند؛ میگویند شاید با پدر حرف بزند و آرام شود که همینطور هم شد؛ دیگر صدای آن سهساله به گوش نمیرسد و وقتی بالای سر او میروند، میبینند گوشهای آرام گرفته اما این سکوت حاکم بر خرابه دقایقی بیشتر طول نمیکشد.
زینب (س) بالای سر رقیه (س) میرود اما چیزی جز سر جدا شده پدر در بدن آغوش بدن بیجان دخترک سهساله نمیبیند و همینجاست که صدای یازهرا (س) در خرابه طنینانداز میشود.
نظر شما