تحولات منطقه

«علی ایران» حُر تعزیه‌های روستای صمدیه است؛ وسط بلوک عشق‌آبادِ میان‌جلگه‌ نیشابور؛ مرد چهل و خرده‌ای ساله که همه روز و روزگارش به کارگری و کشاورزی توی بالابلوک و پایین‌بلوک می‌گذرد و سر محرم و صفر، چند باری فراغت این را دارد که برود توی جلدِ آدمِ بازگشته از سپاه 40-30هزار نفره مقابل حضرت.

«بازگشتن» به خط امام حسین(ع) به روایت «علی ایران»/ حُرِ عشق‌آباد
زمان مطالعه: ۳ دقیقه

«علی ایران» حُر تعزیه‌های روستای صمدیه است؛ وسط بلوک عشق‌آبادِ میان‌جلگه‌ نیشابور؛ مرد چهل و خرده‌ای ساله که همه روز و روزگارش به کارگری و کشاورزی توی بالابلوک و پایین‌بلوک می‌گذرد و سر محرم و صفر، چند باری فراغت این را دارد که برود توی جلدِ آدمِ بازگشته از سپاه 40-30هزار نفره مقابل حضرت. او اما در زندگی شخصی خودش هم یک آدم بازگشته است و جوری که خودش به یاد دارد، از سر یک دعوا و مرافعه، دستیِ ماشین زندگی را کشیده و بعدِ یک افسردگی چندساله، شده این آدم توبه‌کرده‌ای که الان هست.

•       افسردگی‌تان چطور شروع شد؟

هفت هشت سالی هست که درگیر افسردگی‌ام. البته حالا دیگر به لطف امام رضا(ع) روبه‌راه شده‌ام، ولی کمابیش... همه‌چیز از یک جر و بحث کوچک خانوادگی شروع شد.

•       جر و بحث کوچک درنهایت به یک ناراحتی ختم می‌شود و تمام؛ این‌طور نیست؟

بله، ولی وقتی زیاد بهش فکر کنی، وقتی چیزی از کسی پیش بیاید که توقعش را نداری، این‌طوری ناراحتی زیاد می‌شود. برای من هم از یک بحث کوچک شروع شد و الان هفت هشت سال می‌شود گریبانگیرم شده. دکتر هم زیاد رفته‌ام برایش، ولی خب... .

•       بحث سر چه چیزی بود؟

من قبلاً خطم چیز دیگری بود. می‌رفتم مجلس‌های عروسی. توی همان منطقه خودمان، میان‌جلگه، دعوتمان می‌کردند به مجلس‌ها. لباس محلی‌ای می‌پوشیدیم، رقصی می‌کردیم و... .

•       یک‌جورهایی مجلس‌گرم‌کن بودید.

بله، ولی این‌طور نبود که شغلم این باشد. اهل هیچ‌چیز هم نبودم. اینکه خدای ناکرده مشروبی، الکلی... نه اصلاً. خط قرمز بود برایم. ولی همه مجلس‌ها را بودم. گرم کردن مجلس با ما بود، رقصیدن و... .

•       رگ و ریشه‌های مذهبی نداشتید؟

خانواده چرا، خودم زیاد نه. ولی کم‌کم اتفاقاتی افتاد که خطم عوض شد و دور این کارها را خط کشیدم.

•       چطور؟

از بحث با داداشم شروع شد. صحبت‌های دروغی درباره من کرده بودند و همین شد که بحثمان شد.

•       چه‌چیزهایی گفته بودند؟

از سر اینکه مجلس‌ها دست ما بود، هزار تا چیز دیگر را به‌هم بسته بودند؛ مواد، مشروب و از این‌جور چیزها. این صحبت‌ها را هم چهار تا بچه‌سال گفته بودند. برای همین هم برایم سنگین آمد.

•       در حالی که اهلش نبودید.

اصلاً. همین الان هم کل همان منطقه، من را از این نظرها خوب می‌شناسند. ولی داداشم جدی گرفته بود و خیال کرده بود واقعیت دارد. آدمی هم بود که مردم خیلی روی حرفش حساب می‌کردند. خیلی هم حساس بود. این بود که کلی با من کلنجار رفت. کلی سر و صدا کرد. یک‌جورهایی جای پدر ما حساب می‌شد. سنش از من خیلی بیشتر بود. خلاصه همین بحث شد زمینه افسردگی من.

•       انگار شما خیلی ماجرا را جدی گرفتید.

بالاخره با خودم فکر می‌کردم چون داداشم این صحبت را کرده، لابد مردم هم باور می‌کنند، چون از ما مردمی‌تر بود. این شد یک کوره فکری. هی فکرم مشغول‌تر شد. مثلاً فکر می‌کردم اگر بخواهم با شما رفت‌وآمد کنم، شما چون این صحبت را شنیده‌ای، به خانواده‌ات می‌گویی: «یک استکان آب هم دست علی ندین!» من هم کارم کارگری و کشاورزی بود. همیشه با مردم سروکار داشتم. با خودم می‌گفتم بعد این اختلاط‌ها (صحبت‌ها) چطوری بین این مردم زندگی کنم؟ این بود که فکرم هی درگیر و درگیرتر شد. حتی دو سه دفعه نیت کردم خودم را از زندگی خلاص کنم، خودم را سربه نیست کنم.

•       همین بحث و فکرهای بعدش بود که خط شما را عوض کرد؟

بله. انگار یک تلنگری برایم پیش آمد که بیایم طرف امام حسین(ع). تلنگری شد که کمتر درگیر مجلس‌ها شوم. کم‌کم برگشتم به نماز خواندن. عروسی هم که می‌رفتم، اگر اصرار می‌کردند، از ائمه(ع) می‌خواندم. خطم عوض شد. بعد کم‌کم راه‌پایم به تعزیه و شبیه‌خوانی باز شد.

•       یعنی عضو گروه‌های نمایش تعزیه شدید؟

بله. قبلاً اسبم را می‌بردم برای تعزیه‌خوان‌ها. شاید 20سالی بشود. ولی بعد از این اتفاقات کم‌کم بهشان نزدیک‌تر شدم. کم‌کم رو آوردم به تعزیه.

•       طبعاً کار ساده‌ای نیست. کلی حفظ کردن دارد، کلی یاد گرفتن نمایش.

بله. با افرادی که نسخه‌های شبیه‌خوانی می‌نویسند، آشنا شده بودم. همان‌موقع که اسبم را می‌بردم برای مجلس‌ها، کم‌کم شعرها را هم می‌خواندم. بعد دیدند من انگار به شعر خواندن علاقه دارم. این بود که دو تا از خوب‌های تعزیه شدند استاد من و کار را یادم دادند: یکی حسن‌آقای عبدی و یکی هم آقای میان‌بندی.

•       آقای عبدی که از مشهورهای تعزیه‌خوانی است.

بله. حدود یک سال، یک سال و نیم با آقای عبدی کار می‌کردم. یک سال، هر پنجشنبه می‌رفتم پیش آقای عبدی که خواندن یاد بگیرم. آقای میان‌بندی هم که منطقه خودمان بود و دسترسی بهش آسان‌تر.

•       چه نقشی خواندید؟

حُر.

•       چه جالب. شما از خط‌های قبلتان برگشته بودید و حالا شده بودید حُر تعزیه.

بله. اول نقش‌های مخالف‌خوانی خیلی پیشنهاد شد، ولی من رفتم طرف نقش «حُر». حسن آقای عبدی می‌گفت من برای حُر خواندن خوبم. خلاصه اساتید گفتند و ما هم پی‌اش را گرفتیم.

آرمان اورنگ

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.