برای این پرسش، چه پاسخ منطقی و قانع کننده می توان ارائه داد. پاسخ دکتر احد فرامرز قراملکی، استاد تمام دانشگاه تهران در رشته فلسفه و کلام اسلامی، را به این پرسش که در ضمن یکی از کلاس های درس ایشان بیان شده می خوانید:
این سوال را سرکوب نکنیم
قصه این سؤال بسیار طولانی است؛ انسان ها در شرایطی که به هر چیزی مشغول هستند و مشغولیت این جهانی دارند هرگز سوال بنیانی «بودن یا نبودن؟ مسئله این است!» را مطرح نخواهند کرد. بنابراین طرح این سوال شرایط ویژهای را میطلبد که با شرایط رایج مشغولیت تفاوت دارد؛ از جمله در شرایط بحران و استرس و مانند آن، که معمولا افرادی که دچار افسردگی میشوند و یا در شرایط بحرانی و شرایط اضطراب (اعم از اضطراب روانشناختی که یک بیماری بوده و نیز اضطراب وجودی که یک امر طبیعی است)، فرد به این سوال میرسد. این بدان معنا است که ما نباید چنین سوالی را سرکوب کنیم و ریشه این سوال هر چه باشد؛ چه اضطراب بیمارگونه روانشناختی و چه وجودی، نباید سرکوب شود؛ بلکه باید این سوال را پاسخ دهیم. پاسخی که امثال سورن کیرکگور میدهد این است که این پرسش وقتی است که تمام شدنی در میان باشد؛ یعنی وقتی من در چیزی تمام شوم؛ مثال سادهاش این است که استادان به استادیاری، دانشیاری و استاد تمامی ارتقا پیدا میکنند.کسانی که در جوانی استاد تمام میشوند میپرسند «دیگه چی؟» و جوابی ندارند. این «دیگه چی؟» است که میتواند هم سوال «بودن یا نبودن؟» را به وجود بیاورد و هم جواب «نبودن» را بدهد.
زندگی قبل از «هست»
من از کیرکگور وامی میگیرم ولی مطلب خود را بیان میکنم: انسان ها مادامی که زندگی استحسانی دارند بدان معنا که همچون کودکان مشغولاند، یعنی من بخورم، بیاشامم، استراحت کنم، خوش باشم و... ، و در این مشغولیت هیچ دغدغهای به نام «دیگری»، «وظیفه» یا «آینده» در میان نباشد، چنین زندگیای همان است که ما میتوانیم اسم آن را بگذاریم یک زندگی قبل از «هست». چون ما اینجا در قلمرو «است» هستیم، یعنی در یک زندگی حیوانی، «بل هم اضل» (یعنی بلکه پستتر از حیوان)، که آن زندگی قلمرو «است» بوده و قلمرو «هست» نیست. «است» که میگویم یعنی به آن اصالت هستی انسانی نرسیدم ولی در همین زندگی حیوانی که ممکن است دورهاش بیست یا سی یا پنجاه سال باشد، باز هم گویی در دوره کودکی بهسر میبرم. زیرا برخی افراد باوجود پیری اما باز هم کودکاند.
در این دوره مشغولیت اگر کسی با تمام وجود، نه صرفا ذهنی، با سوال بسیار خطرناک «ثم ماذا؟» یا «So What?» یعنی «بعدش چی؟» درگیر شود به گونه ای که خواب از او ربوده شود، دچار اضطرابی خواهد شد به نام اضطراب وجودی که در آن فرد حتی بدنبال معنای زندگی نیست بلکه در پی اصالتش است یعنی یک احساس بی اصالتی به او دست خواهد داد که ممکن است کسانی از آن تعبیر به بی هدفی یا بیمعنایی کنند درحالیکه ژرفتر از این حرفهاست. چنین حالتی دو یا سه سر دارد که من سه سر آن را بیان میکنم:
- یکی این است که فرد نتواند این اضطراب را تحمل کند، کم بیاورد و به سرعت خود را به چیزی معتاد کند، مثلا به یک شهوتی یا امری که با فرو رفتن در آن بتواند به آن زندگی آرام حیوانی که داشته است برگردد و سوال «So What?» را بدین طریق از چشم خود دور کند. گاه به همین سبب بسیاری از روشنفکرها دچار اعتیادهای مختلف همچون اعتیاد به مواد مخدر، زنبارگی و از این قبیل شده و به معنای ساده خود را دچار یک نوع غفلت میکنند.
- یک سر دیگرش این است که فرد همچنان در سلطه سوال «ثم ماذا؟» قرار گرفته و از آن فرار نکند؛ با این وجود نتواند پاسخ آن را بیابد و از حل کردن و تحمل آن ناتوان باشد. در اینصورت ممکن است سر از خودکشی و نابود کردن خود درآورد به ویژه اگر زمینه روانی آن را داشته باشد. پس یک ندای درونی در او پیدا خواهد شد که: «برو خودت رو بکش!»، و این در واقع یک ندای شیطانی است که ایجاد میشود.
- یک سر دیگرش آن است که این اضطراب وجودی در او دغدغههایی ایجاد کند. مثلا اگر دغدغه «دیگری» و مسئولیتپذیری من در قبال دیگران رخ دهد و یا دغدغه «آینده نگری»، از آن جهت که حال، بی معنا و محدود است و این استمرار در آینده میتواند مرا به نحوی راضی کند؛ در این حالت من وارد عرصهای میشوم به نام عرصه «هست» که میتوانم در آن اصالت هستی خود را بیابم و به این میتوانیم بگوییم یک زندگی اولیه انسانی که زندگی اخلاقی است. چون مسئولیت در قبال دیگری میشود دغدغه من؛ و از طرف دیگر، این زندگی، عقلانی است زیرا در من آیندهنگری بوجود آمده و من به مدد خِرد، زندگی جدیدی را شروع میکنم؛ خردی که به جِد از خفتگی فرا آمده و به خردورزیِ لحظهای تبدیل شده و گریبان مرا گرفته است. اما همین وضعیت هم میتواند دو حالت داشته باشد:
الف) یک حالتش چنین است که فرد به این رفتار خو کرده و بهتدریج آیندهنگری و مسئولیت پذیریاش در قبال دیگران را به ابزاری برای منافع خود تبدیل کند؛ در این صورت او در این مرحله سقوط میکند و به مرحله فروتر از «هست» یعنی همان مرحله حیوانیِ «است» و شاید گمراهتر از آن میرسد. بنابر این میتواند مرگخواه و نابودکننده دیگران، موجودی خطرناک و قدرت طلب شود.
ب) حالت دیگرش آن است که فرد همین زندگی اخلاقی و عقلانی خود را نه صرفاً با مفاهیم ذهنی و فرمولبندی بلکه با تمام وجود، همانگونه که خواب یا لرز انسان را فرا میگیرد، سوال «ثم ماذا؟» نیز او را فراگرفته و فرد را به بحرانی برساند که باز هم اضطراب وجودی است و در میانسالی بیشتر رخ میدهد. در چنین شرایطی این سوال گریبانش را گرفته که «ثم ماذا؟»؛ یعنی من چرا باید در قبال دیگران وظیفه داشته باشم؟ چرا باید به آینده دل ببندم؟ اصلا چرا باید آینده را لحاظ کنم؟ یعنی پاسخی که قبلا یافته بود و از بحران رها شده بود، خود همان پاسخ دوباره او را زیر سوال «ثم ماذا؟» و «بعدش چی؟» میبرد. در این صورت هم ممکن است نتواند تحمل کند و از پا درآید و به اموری همچون اعتیاد به مواد مخدر و امثال آن پناهنده شود؛ یا ممکن است بتواند با قوت قلب به یک تجربه یا یک حقیقت برسد و آن کشف یک امر لایتناهی است که قادر به حل این بحران خواهد بود؛ و آن هنگامی است که فرد به این نتیجه میرسد که منشا اخلاق، آینده نگری و عقلانیت همه از طرف خداوند لایتناهی است. یعنی خدا به عنوان یک حقیقت لایتناهی میتواند مرا به این لایتناهی وصل کند و وقتی من بدان وصل شوم دیگر حد و مرزی وجود ندارد تا بگویم «ثم ماذا؟» یا «بعدش چی؟»، و در واقع مساله «بودن یا نبودن؟» به کف «بودن» تغییر میکند و من به مرتبه دوم هستی میرسم و این مرتبه دوم هستی بر خلاف مرتبه اول آن محدود نیست، گرچه امکان سقوط در آن وجود دارد؛ بدین ترتیب که فرد در زندگی دینی خود، بهتدریج و با غفلت، دین را به ابزاری برای منافع شخصی و این جهانی خود مبدل میسازد. به عبارت دیگر آن دینداری تبدیل به ابزاری برای همان حالت کودکی و حیوانی و بلکه پستتر از آن شده و سقوط او را در پی خواهد داشت. در اینجا ممکن است یک اضطراب وجودی پیش بیاید و فرد با همین زندگی دینیاش دوباره درگیر شود و در واقع دوباره با آن درافتد.
در اینجا اگر مراقبت کند که زندگی دینی را فقط و فقط برای خدا بخواهد، آن میتواند یک سکوی پرشی شود که به مرتبه ایمان برسد. اینها اصطلاحات کیرکگور است ولی من آن ها را با مطالب خود میآمیزم.
نمونهای از یک زندگی ایمانی
مرحله ایمان، مرحلهای است که سقوط ندارد. این همان مقام مخلَصین است که برای شیطان نفوذناپذیر بوده و در تفاسیر ما هم ذکر شده است. به اعتقاد کیرکگور نمونهای از زندگی ایمانی، زندگی حضرت ابراهیم (ع) بوده که در کتاب «ترس و لرز» خود آن را ترسیم کرده است. برای من زندگی امام حسین (ع) و صحنه کربلا با همه آنچه که در آن رخ داده، نمونهای از یک زندگی ایمانی است که چیزی فراتر از اخلاق، فراتر از عقل و فراتر از دینداری رایج است؛ آنچه در واقع منطقش این است که «لَو أدخلتنی النار أعلمتُ أهلَها...» و این مرحله البته نزد کیرکگور ویژگیهای خاصی دارد که من اکنون در صدد بیان آن ها نیستم. اما نتیجه بحث این است که درگیر شدن با مسئله «بودن یا نبودن؟» که ممکن است منشا آن از شرایطی همچون استرس، اضطرابهای روانشناختی بیمارگونه و اضطراب وجودی باشد میتواند سکویی شود برای پرش از یک زندگی معمولی به یک زندگی در سطح بالا و کسانی که به ایثار و فداکاری و زیست اخلاقی میرسند آن را بهخوبی تجربه میکنند؛ اما آن ها هم ممکن است به یک اضطراب وجودی برسند که البته اگر ایثار و فداکاری خود را الهی کنند میتوانند آن مرحله را هم به سلامت طی کنند و به یک سطح بالاتر برسند که آن زندگی اخلاقی- دینی نامیده میشود. اگر نیتها خالص باشد و هرگز دینداریها برای اهداف بیرون از دین نباشد همان «إن قوماً عَبَدُ الله حُباً له و شکراً له» باشد اینها به آن مرحله سوم یعنی ایمان سروکار دارند. در نتیجه مادامی که بهنحوی حد و مرز داریم، مسئله «بودن یا نبودن؟» در میان است. ما به اندازهای که محدودیت داریم و «إثاقلتم فی الارض» هستیم، در آستانه احساس پوچی، استرس و اضطرابیم اما به میزانی که نه به پندار، نه به گمان، نه به خودفریبی و نه به انگاره بلکه به حقیقت، آن حقیقت نورانی و پاک را در آغوش گیریم و در آن شیرجه زنیم و به آن بپیوندیم و بخشی از آن شویم و احساس لایتناهی کنیم، به همان اندازه میتوانیم مسئله «بودن یا نبودن؟» را حل کنیم.
در این زمینه قصه ماهی سیاه کوچولو از صمد بهرنگ قصه بسیار خوبی است. ماجرای ماهی سیاه کوچولو، ماجرای موجودی است که در پی مسئله «بودن و نبودنش» است و وقتی به دریا میپیوندد دیگر بسیاری از مسائل اش حل میشود.
نظر شما