به گزارش قدس آنلاین به نقل از خبرگزاری فارس، رمان نوجوان «تنتن و سندباد» اثر محمد میرکیانی که انتشارات قدیانی آن را روانه بازار کتاب کرده روز گذشته کانون خبرهای حوزه کتاب قرار گرفت. تقریظ رهبر انقلاب بر این رمان با حضور جمعی از نویسندگان کشور در حوزه کودک و نوجوان رونمایی شد.
این کتاب که در یک فضای فانتزی رقم میخورد و مواجهه فرهنگهای غرب و شرق را و اینکه این فرهنگها هرکدام دارای اسطورههای خود هستند و عدم معرفی آنها میتواند موجب فراموش شدن آنها شود. این رمان فانتزی را در روزهای باقیمانده از تابستان برای نوجوانان تهیه کنید. در ادامه بخشهایی از این رمان را با هم میخوانیم.
*گردش در سرزمین قصههای مشرق زمین
«سندباد، جوانی بلند قد بود و لباس جوانهای مشرقزمین به تن داشت و کفش چرمی زعفرانی رنگی به پا کرده بود. او جلو آمد و رو به تنتن کرد و گفت: «شما بزرگان را تا به حال این طرفها ندیده بودم. از کجا میآیید! قبا و لباسهایتان نشان میدهد که اهل مغرب زمین هستید.»
تنتن دست راستش را دراز کرد و گفت: «از آشنایی با شما خوشوقتم! من، تنتن. ایشان هم پرفسور. و دوست دیگرمان...»
کاپیتان هادوک با ناراحتی گفت: «لازم نیست مرا معرفی کنی تنتن. من خودم را طور دیگری به این آقا معرفی میکنم.»
سندباد چشم غُرهای به کاپیتان هادوک رفت و گفت: «خوب، پس حدس من درست بود: شما با نیت خوبی به اینجا نیامدهاید. مخصوصا این کاپیتان، که به نظر میرسد اشتهای زیادی برای درگیری دارد. ولی اگر از قصد من بخواهید بدانید، باید بگویم که فقط برای آشنایی با اهل این کشتی به اینجا آمدهام.»
پرفسور که تا این زمان ساکت بود چند قدم جلو گذاشت و گفت: «خوب، جوان شرقی؛ این طور که پیداست تو خیلی عاقل و دانایی. پس حاضری به ما کمک کنی؟»
سندباد نگاهی به دُور و برش انداخت و گفت: «اگر کار خیر باشد، چرا کمک نکنم؟»
پرفسور خنده جیغ مانندی کرد و گفتن: «آفرین! ما برای یک سفر داستانی به آنجا آمدهایم؛ برای پیدا کردن و گردش در سرزمین قصههای مشرق زمین. اگر به ما کمک کنی تا به آنچه که میخواهیم برسیم هم خودت صاحب ثروت زیادی میشوی و هم ما را خوشحال میکنی.»
سندباد لبخندی زد و گفت: «با تسخیر سرزمینی قصههای ما، شما فقط خوشحال میشوید یا به چیزهای مهمتری هم میرسید؟»
*شکست مساوی با بینام و نشان شدن در قصهها است
علیبابا گفت: «تنتن به من گفت که داشتند برای خودشان غذا آماده میکردند.»
این یک دروغ شاخدار است. چون آنجا مطبخ نبوده که توی آن برای خودشان غذا بپزند! اما حالا، میماند کاری که از این به بعد باید بکنیم، ما باید بدانیم که آنها تا صاحب سرزمین قصههای مشرق زمین نشوند از اینجا نمیروند حالا هم دارند خودشان را برای جنگ آماده میکنند. باید مواظب باشیم که در این نبرد شکست نخوریم؛ چون در غیر این صورت ممکن است دیگر نام و نشانی از ما در قصهها باقی نماند.»
*قارچ اتمی یا طوفان شن!؟
به دنبال تنتن، پرفسور هم از کنار نقشهها بلند شد و به طرف بیرون دوید. در حال بیرون رفتن از چادر، پایش به پایه میزی گیر کرد و روی زمین افتاد.
میلو، یک نفس پارس میکرد و دُم تکان میداد. در این لحظه ناگهان تنتن به نقطهای خیره شد و گفت: «چه میبینم پرفسور: یک قارچ اتمی»
پرفسور، از روی زمین بلند شد و عینکش را جابهجا کرد و گفت: بگذار ببینم... کدام قارچ اتمی؟ اگر درست دیده باشم، وحشتناک است: گردباد؛ طوفان! طوفان شن! بلای کویری؛ طوفان شن! باید فورا فرار کنیم.»
سوپرمن گفت: «به کجا فرار کنیم؟»
تنتن گفت: «چطور فرار کنیم؟»
پرفسور گفت: «راستش راه فراری نداریم. باید برویم در چادر پناه بگیریم: زود باشید؛ دیگر فرصت زیادی نداریم... باید زودتر پناه بگیریم.»
تنتن و افرادش در حالی که به هم تنه میزدند وارد چادر شدند. گردباد کویری، مثل غولی بزرگ، شنهای کویر را میبلعید و با صدایی وحشتناک، زوزهکشان نزدیک میشد.
*حمله قصههای غربی از آسمان
رستم پرسید: «اهل این آبادی کجا هستند پدر؟»
پیرمرد گفت: «در خانههایشان پهلوان!»
سندباد گفت: «در خانههایشان؟! آن هم در این وقت از روز؟! نگاه کن: خورشید هنوز در آسمان است! مگر اهل این آبادی کار و زندگی ندارند؟»
دنیا عوض شده سندباد. مردم هر زمان که فرصتی به دست میآورند فوری به خانههایشان میروند و خودشان را مشغول میکنند.
با چه؟
با جام جهانبین
جام جهانبین؟!
بله... در جام جهانبین قصههای تنتن و سوپرمن و تارزان و دوستان دیگرشان را به آن شکلی که خودشان میخواهند نمایش میدهند.
چطور چنین چیزی ممکن است؟!
پیرمرد آهی کشید و گفت: «ممکن شده پسرم. مدتی است که قهرمانان قصههای مغرب زمین از آسمان حمله کردهاند!»
سندباد از روی ناباوری نگاهی به رستم و علاءالدین انداخت و گفت: «چه میشنوم؟! مگر ما تنتن و یارانش را شکست ندادیم؟»
علاءالدین پرسید: «چطور از آسمان حمله کردهاند؟»
پیرمرد آهی کشید و گفت: «میگویند با ماهواره. صنعت این قرن است. آنها این بار از بالا به سرزمین قصههای مشرق زمین حمله کردهاند. میگویند قصد کردهاند با این دستگاه همه چیز ما را عوض کنند. میخواهند رنگِ رو، زندگی، حرف زدن، راه رفتن، خورد و خوراک، پوشاک و همه جیز ما را به جانبی که خودشان صلاح میدانند ببرند.»
سندباد گفت: «فهمیدم! پس دوباره حمله کردهاند.»
بله سندباد. آنها در جام جهانبین به کوچک و بزرگ نشان میدهند که فقط خودشان قهرمان هستند.
رستم پرسید: «پدر؛ آیا در جام جهان بین، اثری و نام و نشانی از ما هم هست؟»
پیرمرد گفت: «نه پهلوان. درحقیقت کار آنها این است که نام و نشان و اسم و رسم شما را از سرزمین قصههایمان پاک کنند.»
پهلوان پنبه رو به علی بابا کرد و گفت: «چقدر تنتن و دوستانش نیرنگ بازند!»
نظر شما