سرورهادیان/
اینکه ندانی چه سرنوشتی خواهی داشت، سختترین روز و شبهایی است که نمیتوان حتی در ذهن تصورش کرد. خودت از یک طرف و از طرفی دیگر خانوادهات که در بلاتکلیفی شهادت، اسیری یا مفقودالاثری بمانند.
اینها بخش کوتاهی از انتظاری است که روزها، ماهها و سالها اسیران و خانوادههای آنها در دوران جنگ و پس از آن داشتهاند.
• اسیری پس از پایان جنگ
او میگوید: پایان جنگ اعلام شده بود، سرباز بودم و محل خدمتم قصر شیرین، سرپل ذهاب بود. مشغول دیدهبانی بودم، ۲۴ ماه خدمتم تمام شده بود.
چند ماهی از نامزدیام با زهرا میگذشت و خوشحال بودم که پایان خدمتم با تمام شدن جنگ است و با خیال راحت به سر زندگیمان میرویم.
گفته بودند، آتشبس اعلام شده است اما تا ۴۸ ساعت باز هم احتیاط کنیم و اگر عراق آتشبازی راه انداخت، دفاع کنیم.
در یک لحظه همه چیز تغییر کرد. پایان خدمت، تمام شدن جنگ، ازدواج و من ماندم به اسارت و زهرا و خانوادهام به چشم انتظاری و بیخبری.
اینها بخش ابتدای گفتوگوی من با آزاده سرافرازی است که بیادعا برایم جزء به جزء لحظات سخت اسارت، شکنجهها و انتظار را روایت میکند.
«حیدر عباسزاده» متولد ۱۳۴۴ در مشهد است و اکنون بازنشسته آموزش و پرورش است. او میگوید: ۱۸ تیر ۶۵ به خدمت سربازی رفتم و درست در ماههای پایانی خدمت در ۳۱ تیر ۶۷ اسیر شدم.
اسارت او کاملاً برخلاف مقررات بینالمللی جنگ بوده و پس از اعلام قطعنامه ۵۹۸ انجام شده است و بیش از دو سال و اندی نام او و بسیاری از اسیران ایرانی هیچ جا اعلام نشده بوده و خانوادهها در چشم انتظاری و بیخبری چه روزها، ماهها و سالهایی را گذراندهاند.
• جنگ پس از جنگ
او ادامه میدهد: دیدهبان بودم که ناگهان شلیک توپها شروع شد، از زمین و آسمان توپ و گلوله میبارید. ۲هزار فشنگ داشتم همه را برای دفاع شلیک کردم از فرمانده دستور عقبنشینی اعلام شد.
این آزاده سرافراز خاطرنشان میسازد: آخرین نفری که از خط به عقب بازگشت من بودم. ساعت ۶صبح بود یک سنگر دیدم، داخل آن رفتم تا ببینم آب و نانی هست، دیدم چیزی نیست بیرون آمدم، سنگر را عراقیها با راکت هلیکوپتر زدند. در دشت به راه افتادم، کنار رودخانه پنج نفر را دیدم که فکر کردم از نیروهای خودمان هستند. آنها لباسهای پلنگی که شبیه لباسهای سپاهیهای ما بود به تن داشتند وقتی نزدیکشان شدم به زبان عربی از من سؤال پرسیدند آن وقت متوجه شدم آنها نیروهای عراقی هستند.
• لحظه اسارت
او از لحظات سخت اسارت برایم تعریف میکند و میگوید: آنها بالای سر و بعد جلو پای مرا به رگبار بستند. یکی از آنها از بچههای کرد شمال عراق بود که فارسی را به راحتی صحبت میکرد، از من پرسید به غیر از تو کسی نیست. گفتم فقط من ماندهام.
کمی بعد از بچههای دیگری از گروهان دسته دیگر هم اسیر شدند و حالا سه نفر بودیم.
مدتی پس از آن ما را به سنگر پشتیبانی توپخانه خودمان بردند و دیدم داخل سنگر، بچههای زیادی از همرزمانم آنجا هستند. دو شب آنجا ما را نگه داشتند و نزدیک ظهر ماشین غذا آمد و برایمان غذا آوردند و بعد با همان ماشین ما را به سمت خانقین عراق بردند.
عباسزاده تصریح میکند: از آنجا به منطقه پادگانی در نزدیکی بغداد انتقال داده شدیم و شب را هم آنجا گذراندیم. آن پادگان نامش نهروان بود و داخل پادگان سولههایی بزرگ داشت که آنجا مستقر شدیم.
• ۱۰ ماه اسارت در سولههای بیامکانات
او تصریح میکند: آتشبس بود اما هر روز صبح ما را به خط میکردند و آمار میگرفتند، ما را میزدند و میگفتند هنوز با شما کار داریم. ما همیشه فکر میکردیم دقایقی بعد باید آزاد شویم.
او میگوید: هیچ زیرانداز، پتو و بالشی به ما نمیدادند و تمام مدت روی موزاییکها میخوابیدیم و دستانمان را زیر سرمان میگذاشتیم در حالی که هوا به شدت گرم بود. مدام به اخبار گوش میدادیم که شاید خبر آزادی کمی این شرایط سخت را قابل تحملتر کند.
• سیلی و کمشنواییهای پس از اسارت
این آزاده سرافراز میافزاید: پس از ۱۰ ماه ما را به موصل در شمال عراق، منطقه تکریت بردند. آنجا در هر آسایشگاه ۱۱۰ نفر بودند. بیش از یک سال و نیم هم در آنجا بودم. اما آنجا هم هر روز به یک بهانهای ما را میزدند، سیلیهای بیدلیل مدام از آنها خوردم که سبب شد شنوایی گوشهایم بسیار کم شود.
او تعریف میکند: یک روز عراقیها برای بازرسی کیسههای خوابمان آمدند، کیسهها را تکان دادند و یک میخ که گیر کرده بود از لای کیسه خواب من پایین افتاد و عراقیها به جانم افتادند و آنچنان مرا زدند در حالی که نمیدانستم تقصیر من چیست!
• ساعتهای سخت اسارت با دعا
از او درباره گذراندن ساعتهای سخت دوران اسارت میپرسم که میگوید: در آسایشگاه روزنامه داشتیم و تلویزیون هم نگاه میکردیم. میدانستیم قطعنامه ۵۹۸ اعلام شده است و منتظر بودیم که آزاد بشویم اما هنوز اتفاقی نیفتاده بود و گویا ایران و عراق سر تعویض اسیران به توافق نمیرسیدند.
او از روزی که سرانجام چهار نفر از صلیب سرخ با لباسهای سفید به آسایشگاه آمدند، برایم تعریف میکند و میگوید: بین آنها خانمی بود که فارسی صحبت میکرد و گفت، برای آزادی شما به کشور خودتان آمدهایم. آمار ما را گرفتند و دو روز پس از آن یعنی ۲۹ شهریور ۶۹ ما به خاک میهنمان وارد شدیم.
• لحظه آزادی
او توضیح میدهد: از کاروانهای آخر بودم، با اتوبوس ما را به مرز خسروی و از آنجا به کرمانشاه آوردند. یک شب در پادگان آیتالله منتظری کنار بیستون خوابیدیم. شب که بیرون آمدیم هیچ جا را نمیدیدیم. آخر دو سال بود که شب را ندیده بودیم همه دست هم را گرفته بودیم و به تاریکی نگاه میکردیم.
او در ادامه خاطرنشان میسازد: سوار هواپیمای باربری که صندلیهای متحرک داشت شدیم و حدود ۴۵ نفر داخل آن نشستیم و به مشهد آمدیم. سپس با اتوبوس به پایگاه سپاه امام رضا(ع) در انتهای وکیلآباد رفتیم. آنجا پذیرایی شدیم. خانوادهها خبردار شده بودند؛ هنگام نماز بود خانواده همسر من هم به واسطه آزادی یکی از اقوام خودشان آنجا بودند که در حال برگشتن، نام مرا میشنوند.
• دیدار و پایان انتظار
او میافزاید: پدر و مادر همسرم آنجا بودند و هیچ کدام باورشان نمیشد که من بازگشتهام. درست در ۲۰ خرداد ۶۶ ما عقد کرده بودیم اما در دوران اسارت هیچ نامه، نشان و تماسی را اجازه نداشتیم که به خانوادهمان اعلام کنیم، از این رو من مفقودالاثر اعلام شده بودم.
او در ادامه میگوید: خانواده خودم و همسرم به لشکر رفته بودند و فیلم و عکسها را نگاه کرده بودند اما من جزو آنها نبودم و وقتی بازگشتم، آزادی بسیار زیبا بود. اما اثرات و تبعات آن روزهای سخت هنوز هم برای من، همسر و فرزندانم باقی است.
نظر شما