از «کوچه پنجتن» و «بازار خوش» تا «برج خاکستر» و «بازار قندهار»، از «محله بردرانیها» و «بازار عراق» تا «قطبیچاق» و «دروازه ملک»، همه کوچهپسکوچهها، همه سرکهای هرات، پر از گاری است. هرات شهر گاریهاست. هر طرف سر بچرخانی و چشم بدوانی، حتماً چند گاری را میبینی که چیزی برای فروش عرضه کردهاند. نصف بیشتر خرید و فروشها در هرات، روی گاری انجام میشود؛ از لباس و پارچه و مرغ و ماهی بگیر تا نان و سبزی و باقالی و نخودشور؛ حساب «مُشنگ» اما از همه اینها جداست. همه گاریهای هرات یک طرف، گاریهای مشنگ، در طرف دیگر.
*
مشنگ، در خراسان، در اینور ایرانیاش نباید آنقدرها خوراکی ناآشنایی باشد؛ در آنطرفی که حالا جزوی از افغانستان است، مشنگ حسابی پرمشتری است؛ خوراکی ارزانی که هم شکمپرکن است و هم سیرکننده.
در ایران هم ظاهراً تا همین دهههای اخیر، این طرف و آن طرف قابلمههای بارگذاشتهاش روی گاریها پیدا میشده، اما بعدها آرام آرام جایش را به باقالی داده و از عرصه کنار رفته است؛ حالا دیگر کسی یادش نمیآید که سر گذری، از روی گاری، یک کاسه مشنگ گرفته باشد و در سرمای شبانگاهی یا خنکای صبحگاهی خورده باشد؛ با وجود این هنوز هم پرندهبازها وقتی میخواهند قوای جسمی پرندههایشان را تقویت کنند، برایشان مشنگ بار میگذارند.
*
اگر «حبوبات» را «دولپهای»ها بدانیم، «بغولات» همان «دانه»ها هستند که معروفترینشان گندم و جو باشند. بغولات اما مثل خانواده حبوبات، اعضای بیشمار دیگری هم دارند که هر کدام طعم و مزهای دارد و خاصیتی. این وسط چیزهای دیگری هم هستند که نه میشود آنها را در زمره حبوبات به شمار آورد و در نه در دسته بغولات جا داد. «ماشَک» یکی از همانهاست. البته اگر علمیتر به ماجرا نگاه کنیم، ماشک جزو حبوبات است اما ظاهرگرد آن، آن را متفاوت از دیگر حبوبات کرده است. دانهای درشت و نسبتاً گرد که وقتی میپزد، رنگ روشنش به تیرگی میزند.
ماشک، بنا بر یک قاعده زبانی در گویش هراتی، با نون اضافه تلفظ شده و به صورت «ماشنگ» درمیآید؛ همان چیزی که در تداول عامه، به مُشنگ بدل شده است. پس مُشنگ هراتی، همان ماشک خراسانی است؛ که هنوز هم گوشه و کنار در بقالیها و علافیها پیدا میشود.
*
گاری «لالا حبیب»، که به گویش ما میشود چیزی در مایههای «داشحبیب» و «حبیبجان» را میشود همیشه «حوالی میدان جهاد» هرات پیدا کرد؛ میدانی به یاد آنهایی که کشته شدهاند برای آزادی افغانستان از چنگال کمونیستها، نامگذاری شده است. لالاحبیب، فرز است و چابک. کار میکند و حرف میزند و تا چشم به هم بزنی، یک کاسه تمیز از جایی از گاری درآورده و دو سه ملاقه مُشنگ کشیده و آبلیمویی هم به آن اضافه کرده و گذاشته جلو رویت.
گاریاش، رستورانی است برای خودش؛ هم «شورنخود» دارد و هم مشنگ. ادویه هم کم ندارد؛ که بیشتر برای شورنخودهاست تا مشنگها. مشنگها رنگشان از تیرگی به سیاهی میزند اما طعمشان دلچسب است. مُشنگ را باید داغاداغ خورد. طعمش چیزی است شبیه عدسی، یا خوراک لوبیا؛ همانقدر پخته و نرم و راحتالحلقوم. ادویه چندانی هم ندارد تا طعمشان، طعم اصلی، را پنهان کند. مشنگ، گرم و گیراست و جان میدهد برای «نمازدگر»(عصر)های هرات، برای «نماشوم»های سردش.
*
لالا حبیب، مثل مشنگهایش، گرم و گیراست؛ سرزنده از «احمد ظاهر» میخواند که:
الا یارجان خطر دارد جدایی
نهال بیثمر دارد جدایی
بیا که ما و تو، یَکجا نشینیم
که مرگ بیخبر دارد جدایی...
و در سرزمینی که مرگهای بیخبر فراوان دارد، آدمهایی مثل لالاحبیب و گاریهایی مثل گاری لالاحبیب، حسابی غنیمت هستند؛ مشنگهای لالاحبیب تکهای از زندگی است؛ یک تکه داغ و دلچسب از زندگی؛ آن هم وسط سرکهایی که مرگ در آنها ارزان است و فراوان.
نظر شما